آیه های منسوخ (1)

نمیدانم حالات درونی من این روزها چگونه است ، درک درستی از خودم ، اطرافم ، اطرافیانم ، اعتقاداتم ، اهدافم ، فلسفه زندگی ام ، خاطراتم ، خلاصه از کل وجودم ندارم. نیرویی مبهم مرا از ادامه زندگی باز میدارد.هر لحظه احساس میکنم رو به پوچی میروم. حتی عشقی به دنیا یا کسی هم ندارم که مرا مضطرب کند.

از تمام عشقهای زمینی و دنیایی بیزار شده ام. از معارف آسمانی و خدایی هم درک درستی ندارم . ازتمام اتفاقات بیرونم بیزار شده ام. از دولت ، از ... ، از بازاری ، از کسب و کار ، از عشق ، از پسر ، از دختر ، از آینده ، از نصیحت ، از جهل ، از دانایی... از همه چیز بیزارم.

نمی دانم اطرافیانم تا چه حد این روزها حالات مرا میتوانند درک کنند... نمیدانم هیچ تلاشی برای امیدواری من به زندگی میکنند یا همه دست بدست هم داده اند تا مرا به نیستی بکشانند.

پدر و مادر هم این روزها مانند نیرویی
ض
د من عمل میکنند. پدر که فقط به فکر کار خودش است تا به اصطلاح خودش زندگی ما را تامین کند اما نمیداند که دارد از درون مرا به جنون میکشاند...

مادر هم از کل کائنات بی خبر ، به فکر شستن و رُفتن و غیبت و چشم و هم چشمی و گیردادن به رفتار من و فضولی در احساساتم است تا مبادا دور از چشمش عاشق دختری شوم که او نمی شناسد.

دایی زاده ها و زندایی ها و عموزاده ها و عمه زاده
 
ها و خاله زاده ها و دیگران و دیگران هم منتظرند تا سوژه ای گیر بیاورند و بحث اصلی مجالس خود کنند. این تنها من هستم که این وسط بی یار و بی پناه و تنها و سرگردان و مجنون مانده ام.

به هر طرف که می خواهم بروم ، به هر کاری که میخواهم بکنم ، به هر کسی که میخواهم دوستش داشته باشم ، نمی توانم دل ببندم. کسی نیست که بتوانم تمام عقده هایم را با او شریک شوم و یا بتواند محرم اسرارم باشد یا حتی بتواند کوچکترین کمک و پشتوانه ای برای من باشد. تنها مونسم خداست که خودش از همه حالات من خبر دار است وگرنه من نمی توانم با خدا نیز که از من به من نزدیک تر است ارتباط برقرار کنم.

ابهامات و چیزهای تنفر انگیز دور و بر مرا اشغال کرده اند. همه می گویند تو از دین جدا شده ای به خاطر همین هم نمی توانی هدفی برای زندگیت داشته باشی...

اما کدام دین ، کدام هدف... دینی که عده ای را بر تمام زندگی ام مسلط میکند تا تمام زندگی ام بشود : نرو ، نکن ، نبین ، دل نبند ، نخوان ، ندان ، نفهم ، ... و کلی "نه" دیگر.

هدفی که تو را فریب دهد که تو برای کار کردن ، تشکیل زندگی دادن ، بچه دار شدن ، جان کندن برای تامین زندگی فرزندان ، پیر شدن و از دنیا رفتن ساخته شده ای و تو نباید
 
و نمی توانی کار دیگری انجام دهی؟..

براستی سهم من از زندگی چیست؟ اگر من زندگی می کنم ، باید بخش کوچکی از زندگی ام هم شادی داشته باشم.اما من کی شاد خواهم بود؟

در کودکی که چشمم را به این دنیا باز کردم همه در اطرافم می گفتند : به فلان چیز دست نزن ، فلان کار را نکن ، صدا نکن ، بازی نکن ، فلان چیز گناه است ، فلان چیز ... است.

کمی که بزرگتر شدم حدود هفت سال داشتم ، زمانی بود که می خواستم بازی و شلوغی کنم. در آن زمان نیز مرا به مدرسه گذاشتند و تمام وقتم با کتاب و کاغذ و مدرسه و معلم و درس و کتک و ترس گذشت.

کمی بزرگتر شدم و رسیدم به سن نوجوانی... در این سن نیز خواسته هایی داشتم که بطور طبیعی هر کسی دارد. اما در این دوران نیز "نبایدها" به شکل دیگر و شدیدتری اعمال شد و هر روز که میگذرد محدودیتها شدیدتر و بیشتر میشود... مانده ام چه کنم... دردم را به که بگویم... یا اصلا چه بگویم و از چه کسی چه چیزی بخواهم....

زمانی چیزهایی میخواستم هیچ کس اعتنا نمی کرد و یا نمی توانست کاری برایم بکند اما اکنون خواسته ای نیز از زندگی ندارم... برای چه باید زندگی بکنم و برای که؟...

گاهی برای دل خوش کردن خودم می گویم تو آینده درخشانی داری... اطلاعات
 
زیادی در ذهنت انباشته شده... تو میتوانی درس بخوانی و پیشرفت کنی... تو میتوانی برای مردمت مفید باشی... تو... تو... تو...

اما واقعا کدام جامعه ، کدام پیشرفت ، کدام مردم...

جامعه ای که جز ضرر هیچ چیز دیگری برایم ندارد؟
 
جامعه ای که همه جای آن مملو از "نه" های گوناگون است؟ جامعه ای که اگر بخواهی کاری کنی یا حرفی بزنی له ت میکند؟ جامعه ای که سردسته افراد آن جامعه...

کدام پیشرفت؟ پیشرفتی که عرش بزرگی آن کار کردن زیر دست ... ست؟

کدام مردم؟ مردمی که منتظرند کاری بکنی که بگویند "بی دین" شده ای؟ جامعه ای که هرچقدر به مردم آن خدمت کنی بخاطر یک اشتباه تو را مسخره خاص و عام میکنند؟

...

این حالات درونی یک جوان جامعه امروز بود... حالاتی که هیچ کس آنها را درک نمی کند... حالاتی که من و امثال مرا به زوال منتهی خواهد کرد... حالاتی که زندگی را بر من جهنم کرده... اگر این آخرین دست نوشته من باشد از همه میخواهم که نوشته های مرا نخوانند چون شادی ظاهری و پوچ آنان را هم ازشان میگیرد...

ادامه دارد...

این هم یک عکس در رابطه با وضعیت اینترنت در ایران!وضعیت اینترنت در ایران!!!!!

ادامه آیه های منسوخ...

آیه های منسوخ (2)

یه روز چشم باز میکنی میبینی خیلی تنهایی... هیچ کس حرفاتو نمی فهمه.... هر چی فریاد میزنی کسی نمی فهمه... فریادت هر چقدر هم که شدید باشه میون صدای بالایی ها بی صداست...

تا میای به خودت بیای میبینی یه عده تقسیم بندی های خودشون رو کردن و کار از کار گذشته...

یه عده ای شدن روحانی و یه عده دیگه جسمانی...

یه عده ادعا میکنند خدا بهشون نمایندگی روی زمین داده...

یه عده دیگه هم باور می کنند که از یه عده دیگه پایین ترند...

یه عده دیگه هم حرف هیچ کدومو قبول ندارند...

هر کسی یه چیزی میگه...

همه نظر کارشناسی میدن... اما همشون کارشناسیشون به درد خودشون می خوره...

گیر کردی نمی دونی چی میخوای یا چی باید بخوای...

میگی برای همه چیز دلیل میخوام...

میگن تو عقلت نمیتونه درست کار کنه... اگه ما یه چیزی گفتیم شما باید اونو قبول کنید ولو اینکه با عقل شما متناقض باشه... چیزایی که ما میگیم باید بعنوان حجت و حرف خدا تو گوشت بره... ایمان یعنی همین... نبین و نفهم تا ایمان بیاوری.... اینجا جای عاقلا نیست جای مومنا ست...

تا میای یه چیزی بگی برات آیه و حدیث میارن...

میگن اکثر آدمای اهل بهشت ابله اند... یعنی میخوای بری بهشت ابله باش... آدمای عاقل نمی تونن برن بهشت...

میگی شما خیلی چیزا میدونین من اینقدر حالیم نیست که بتونم با شما بحث علمی و منطقی کنم...

میگی : آره بابا من خرم... این چیزا حالیم نیست... بچه رو چه به دخالت تو کار بزرگترا؟...

من میرم درس بخونم که فقر رو ریشه کن کنم...

میگن به فقر چیکار داری... اصلا دنیا رو بی خیال... بعد از مرگو عشق ست...

میگی یعنی چی؟

میگن آدم که نباید از نعمتهای این دنیا استفاده کنه... از هرچی که تو زمین هست بزار اروپاییا استفاده کنن ما هم نگاه کنیم... آدم نباید به این دنیا دل ببنده...

میگی : یعنی شما خودتون از مال دنیا هیچ چی ندارین؟ شما که ماشالا...

میپرن رو حرفت و یه چشم غره میرن میگن استغفرالله...

میگم بابا این هم که دیگه عقل زیادی واسه فهمیدنش نمی خواد... هر کسی میدونه اون زمان که اروپاییا داشتن ما رو غارت میکردن ما تو حال خودمون بودیم... جنگای صلیبی که شد اونا افتادن به جون ما ، ما افتادیم به جون هم... مسیحی ها و جهودها یکی شدن و ما صدتا... سنی به جان شیعه افتاد و شیعه به جان سنی... فارس به جون ترک... عجم به جان عرب... و باز تو خودشون کینه و دشمنی ، بد بینی ، جنگ و جدل...حیدری ، نعمتی ، بالاسری ، پایین سری ، یکی شیخی ، یکی صوفی ، یکی امل ، یکی قرتی...

بین برادرا جنگ هفتاد و دو ملت برپا شد...هر ملتی اسلامو رها کرد رفت به دنبال کارای بی خودی... به فرقه سازی... به گریه ها و ندبه های بی اثر ، به عشق و کینه های بی ثمر... اروپاییا کشتند و بردند و... اما نرفتند... و ماها یا سرمون به خودمون بند بود و نخواستیم بفهمیم و یا به به جون هم افتاده بودیم و نتونستیم بفهمیم ویا اصلا برگشته بودیم به عهد بوق دنبال عصر طلایی و استخوان پوسیده و نبش قبر و ذکر مصیبت... اونا داشتن بمب اتم کشف میکردن و خیلی ریز و با وسواس فرمولهای فیزیکو پایین و بالا میکردن. ما هم خیلی ریز شده بودیم و با وسواس داشتیم تحقیق میکردیم که تو نماز صبح چند درجه باید خم بشیم...

تا اینو میگی عین برق از جاشون میپرن...

میگن این حرفای زشت چیه میزنی؟... چرا بی دین بازی در میاری...

میگی : بابا شماکه اینقدر تو مسجد گریه میکنین اگه همینقدر کتاب علمی و فنی و ... میخوندین که الان وضعمون این نبود... اروپاییا دارن روز به روز پیشرفت میکنن و ما صبح تا شب گریه میکنیم و منتظریم که یکی بیاد... بخدا اون کسی که می خواد بیاد از این کارایی که ما می کنیم دلش می سوزه... اونم راضی نیست ما همش عبادت کنیم و هیچی از دنیا نفهمیم... علم وحی که نیست که بخوای یه دفعه همه چی رو یاد بگیری..

عصبانی میشن و از صحنه روزگار محوت میکنن... میگن تو گوشتون فرو کنین : ما الان هیچ چی کم نداریم... هرکی هرچی ضد ما میگه جیره خور استکباره... و ضد دین و باید محو بشه...

باز هم ادامه دارد...

گزارش تخلف
بعدی